اگر شما هم از آن هایی هستید که فکر میکنید همه عشق ها با دعوا و جر و بحث شروع میشود، اینجا دنبال آن عشق ها نباشید. عشق ما آرام آرام شروع شد. بدون دعوا بدون لج و لجبازی. اما من دیر دیدمش. دیر فهمیدم که دوستش دارم… و تا به خودم آمدم… دیدم که از دستش داده ام … حالا آرزو میکنم ای کاش با همان نگاه اول عاشقش میشدم و بیشتر کنارش بودم. شاید وقتی که رفت، انقدر از دوریش حسرت نمیخوردم. این داستان عشق زودگذر ماست… سعی کردم کامل هر چه دیده ام و میدانم تعریف کنم. تا شاید این گرهی که توی داستانمان افتاده، باز شود و این راز خانوادگی که هیچ کس نه درست حسابی ازش خبر دارد و نه حاضر است حتی درباره اش حرف بزند، بالاخره روشن بشود.
آغاز ماجرا…
با افتادن نور خورشید روی صورتم از خواب بیدار شدم. اول از همه چشمم به ساعت روی دیوار، به روبه روی تختم افتاد. ساعت 8 صبح را نشان میداد. بلند شدم و کش و قوسی به بدن کوفته ام دادم. میتوانستم صدای جیغ بچه ها را از اینجا بشنوم. با خواب آلودگی اول صبح لباسهایم را عوض کردم، دست و رویم را در سرویس اتاق شستم و رفتم طبقه پایین. عطر شیرین گلاب و زعفران بینی ام را نوازش میکرد. دور میز بزرگ وسط اتاق نشیمن، همه خانواده با نظم و ترتیب خاصی نشسته بودند. بالای میز بزرگ خاندان یعنی محمدخان زند نشسته بود و همه بچه ها و نوه هایش طبق قانون نانوشته خاندان سر جای معین خودشان. اینکه چرا ما همه اینجاییم؟ خب باید بگویم ما خانواده بزرگی هستیم و با هم زندگی میکنیم. دلیلش را بعدا میگویم. فقط این را بگویم که زندگی توی این خانواده شلوغ پلوغ واقعا صبر ایوب میخواهد.
«عمو ناصر» با دیدنم با خوشحالی دست بلند کرد و با فریاد شاد مخصوص خودش گفت: ساعت خواب؟؟
لبخندی زدم و آرام گفتم: تازه ساعت 8 صبحه.
کنار فرزاد نشستم و پچ پچ کنان گفتم: شیری یا روباه؟
«فرزاد» با اوقات تلخی گفت: باخت دادم دست دیشب رو. مامان تا فهمید بیدارم اومد دم و دستگاه رو جمع کرد.
سری تکان دادم و با خنده گفتم: خاک تو سرت بهت که گفتم کمتر داد و بیداد راه بنداز.
«عمه توران» برای بچه ها لقمه درست کرد و گفت: بیاید یه لقمه بخورید بعد برید دنبال بازیتون. سر صبحی انقدر جیغ و داد نکنید خاله جون. سردرد گرفتیم.
«عمه مژده» به شوهرش «آقا رضا» گفت: اینا رو بردار ببر بیرون آخر هفته ای آسایش داشته باشیم لااقل.
آقا رضا با خنده برگشت سمت شوهر عمه توران و گفت: علی آقا دستور چیه؟
«علی آقا» برگشت سمت عمو ناصر و گفت: هر چی ناصر خان بگن.
عمو ناصر با ابهت خاص خودش سیبیلای مشکی رنگش را تاب داد و گفت: منو معاف کنید که عیال سر به تنم نمیزاره.
محمدخان زند، پدربزرگم که تا این موقع خاموش بود، بلاخره با صدای خسته و آرام همیشگی اش گفت: یه امروز همه خونه بمونید. بهرام و دخترش قراره امروز برسن خوبیت نداره شماها نباشید.
علی آقا دستش را گذاشت روی چشمش و گفت: ای به چشم!
عمو ناصر پرسید: کی میرسن؟
«یلدا» از جایش بلند شد و گفت: حدودا ساعت ده. بچه ها من میرم آماده بشم شما هم کم کم بلند بشید.
بابا با گفتن الهی شکر بلند شد و از آقابزرگ اجازه گرفت که برای سرکشی به کارخانه و کارگرها برود.
بعد همه یکی یکی بلند شدند و دنال کار و زندگیشان رفتند. آقابزرگ صدایم زد و گفت: با بچه ها برید دنبال بهرام و دخترش دیر نکنید یه وقت.
ریزه های نان را از روی شلوارم تکان دادم. چشمی گفتم و فرزاد را دنبال خودم کشیدم. وقتی لباس پوشیده پایین آمدیم یلدا و «کیوان» و «فریبا» و «سیروان» منتظر ما بودند. یلدا با لحن طلبکارانه روی شیشه ی ساعتش زد و گفت: بدوید دیر میشه هاااا
فریبا سوویچ را داد و گفت: من و سیروان با ماشین سیروان میایم شما هم با لندکروز عمو بیاید.
فرزاد سوتی زد: ایول عموی دست و دلباز!
و به سمت پارکینگ رفت. فریبا دست انداخت دور بازوی سیروان و گفت: ماشین رو ندی دست یلداها! خطرناکه امروز شهر شلوغه.
سوویچ را دور انگشتم تاب دادم: خیالت راحت.
نشستم پشت فرمان و کیوان هم کنار من. همینکه دعوای یلدا و فرزاد برای خاکی شدن کفش های یلدا تمام شد، پشت سر ماشین سیروان به سمت فرودگاه راه افتادیم. هوای اواخر شهریور بود و حسابی خنک. آسمان آفتابی و بدون ابر شیراز، میدرخشید. بین راه مقابل گلفروشی نگه داشتم: یلدا با فرزاد برید دوتا دست گل شیک و مرتب بگیرید. سفارش عمه تورانه. بیا کارت منم ببر حساب کنید.
یلدا و فرزاد پیاده شدند. عینک آفتابیم را از روی چشمهایم برداشتم و در آیینه موهای مشکیم را مرتب کردم. داشتم به برق ساعتم در نور آفتاب نگاه میکردم که کیوان گفت: ایناهاش ببین.
-: چی شده؟
صفحه گوشی اش را سمتم گرفت: دختر عمه لیلا.
با تعجب به عکس دختری نگاه کردم که خود «عمه لیلا» بود! موهای مشکیش را خرمایی کرده بود.موج موهایش زیر نور نارنجی آفتاب به سرخی میزد. چشمهای بادامی و قهوه ای درشتش به دوربین میخندید. موهایش را که باد پریشون کرده بود، با دست سعی کرده بود از روی صورتش کنار بزند. صفحه اینستایش را بالا و پایین کردم.
_: گیمر خیلی معروفیه مگه نداری پیجشو؟
گفتم: نه راستش خیلی وقته اینستام رو پاک کردم.
کیوان پوزخندی زد و گفت: ای بسوزه پدر عاشقی!
با گفتن: «کوفت به دلت» گوشی را پس دادم. کمی بعد یلدا و فرزاد با دسته های لیلیوم وشاخه های سبز پیچیده در کاغذی کاهی سوارشدند. مستقیم به سمت فرودگاه رفتیم.
سالن انتظار پر از جمعیت بود. دیر رسیده بودیم و تماس های پی در پی ما از سمت هر دویشان رد میشد. به ناچار جدا شدیم و دنبالشان گشتیم. در حالی که از بین جمعیت رد میشدم، اسم آشنایی را شنیدم که از پیجر فرودگاه پخش میشد…
جمعه 4 تیر 1400