شیدایم کرد (قسمت دوم)

آنچه گذشت: 1

با ورود به قسمت اطلاعات دختر جوانی را دیدم که روی صندلی نشسته بود و پای مضطربش یک جا بند نبود. نفسی از سر آسودگی کشیدم و با سلام و خسته نباشیدی کوتاه اعلام حضور کردم.

با دیدنم از جا بلند شد و گفت: hi! im so sorry but I was lost and my phone got turned off. (سلام متاسفم، من گم شده بودم و گوشی ام خاموش شده بود)

خانومی که مسئول پیج کردن بود با لبخند گفت: شما از فامیلاشون هستین؟

-: بله، یکم ترافیک بود به همین خاطر دیر رسیدیم.

برگشتم سمت شیدا و گفتم: its ok. Sorry for waiting too long (اشکالی نداره ببخشید که خیلی منتظر موندی)

«شیدا» پرسید بقیه بچه ها کجا هستند و من گفتم که همه ما دنبالش میگشتیم. کمی تعجب کردم که بعد این چند سال فارسی حرف زدن از یادش رفته. با رسیدن بچه ها حجم آغوش و ماچ و بوسه ها هم شروع شد. یلدا، شیدا را سخت به آغوش کشید و گفت: عزیزم چرا زنگ نزدی؟

درحالی که به سمت در خروجی میرفتیم شیدا با خنده گفت: وای ببخشید تلفم خاموش شده بود .

با تعجب گفتم: از صبح منو سر کار گذاشته بودی؟ فکر کردم فارسی رو یادت رفته!

شیدا خنده ی قشنگی کرد و گفت: مگه چقدر دور بودم از ایران؟ همش ده سال بوده بعدشم ما تو خونه فارسی حرف میزنیم کلی دوست ایرانی داریم اونجا چی درباره من فکر کردی؟ خنگ که نیستم.

سیروان گفت: بابا نیومده؟

شیدا عینک آفتابیش را روی تیغه ی باریک بینی جابه جا کرد و گفت: یه کار مهمی براش پیش اومد گفت عذرخواهی کنم و بگم که نتونست امسال بیاد ایشالا عید میاد شیراز.

چمدان ها و وسایل عکاسی که با خودش آورده بود را داخل صندوق ماشین سیروان جا دادیم. شیدا بین یلدا و فرزاد نشست و طولی نکشید که شدید گرم صحبت شدند . انگار که تمام این سالها به همدیگر نزدیک بودند. داشتم با کیوان صحبت میکردم که شیدا روی شانه ام زد: میشه اول بریم بهشت زهرا؟

از توی آینه نگاهش کردم و گفتم: آخه عمه توران گفته مستقیم بریم خونه. بعدشم عصر همگی میریم بعد مراسم.

شیدا گفت: میدونم اون موقع همه فامیل جمع میشن و خیلی شلوغ میشه میخواستم تنهایی برم پیش مامان.

-: باشه اشکال نداره. کیوان پس زنگ بزن به سیروان یا فریبا بهشون خبر بده.

ظهر پنجشنبه شیراز آن روز شهریور عجیب خنک بود. با بچه ها از ماشین پیاده شدیم و با قدم هایی آهسته به سمت آرامگاه عمه لیلا رفتیم. زیر یک بید مجنون بزرگ که سایه اش بر روی سنگی سفید افتاده بود، عمه لیلا 11 سالی میشد که خوابیده بود. یک سانحه هوایی در مسیر تهران به شیراز… هیچوقت آن روز از یادم نمی رود. صبحی که خبرش به ما رسید… صدای گریه ی عمه ها… بی قراری خانوم جان و شیدا… آن روزها بدترین روزهای عمر شیدای 9 ساله بودند. شیدا دختر شیطانی بود و انرژی تمام نشدنی داشت. اما از طرفی خیلی هم حساس و زودرنج بود. بعد از فوت عمه افسردگی شدیدی گرفت و پدرش هم به خاطر یک سری مشکلاتی که با خانواده عمه داشت، مهاجرت به کانادا را به ماندن در خاکی که عشق زندگی اش در آن نبود ترجیج داد. درست یادم نمی آید آن موقع چه چیزی آتش جنگ را بین این دو خانواده شعله ور کرد. و حالا که با نیامدنش دعوت آقاجان را رد کرده بود، نشان میدهد از آن کدورت چیزی کم نشده. هر چه بود مربوط میشد به عمه لیلا. با بچه ها فاتحه ای خواندیم و کمی دورتر ایستادیم تا شیدا راحت باشد. گوشی ام که زنگ خورد از بچه ها فاصله گرفتم و جواب دادم: الو؟

صدای شاد و سرحال «سارا» توی گوشم پیچید: سلام عزیز دلم خوبی؟ کجایی؟ چرا جواب پیامامو ندادی چند بار بهت پیام دادم.

-: سلام مرسی تو خوبی؟ شرمنده اومده بودیم دنبال شوهر عمه لیلا و دخترش. رفتیم فرودگاه. اونجام انقدر شلوغ بود متوجه پیامت نشدم.

-: تنهایی؟

-: نه با بچه هاییم. اومدیم بهشت زهرا بعدشم میریم خونه.

-: اوهوم پس حسابی سرت شلوغه. مامان گفتش امروز سالگرد خاله است. من یادم رفته بود. واسه مراسم حتما با مامان میام عزیزم.

-: قربانت زحمت میکشی. پس میبینمت.

-: باشه فدات بشم خدافظ فعلا.

برگشتم سمت خاک عمه. موقع حرف زدن با تلفن قدم زنان از آنجا دور شده بودم. مسیر نیم دایره ای که رفته بودم را برگشتم. بچه ها رفته بودند و فقط شیدا مانده بود. بی صدا به سمتش رفتم. داشت با خودش زمزمه میکرد: جات که اونجا خوبه مامان جونم… فقط منم که دلم برات تنگ شده. ببخشید که نتونستم با بابا بیایم. میدونی تمام این سالا نبودنت دیوونه ام کرد. حتی وقتی دلم میگرفت جایی نبود که بتونم غصه هام رو خالی کنم. نه خاله ای نه دایی… همه این سالا دلم به این گرم بود که بلاخره یه روزی برمیگردم و این قصه تلخ دوری رو تموم میکنم.

شیدا ساکت شد و به سمتم چرخید. بر خلاف انتظارم در چشمهای قهوه ای رنگ و تیره اش اشکی نبود. لب های باریک و قرمزش به لبخند کش آمد و برق در چشم هایش دوبرابر شد. موهای خرمایی و بلندش از زیر شال بیرون ریخت و با باد تو هوا تاب خورد. مثل آهسته شدن تصویری، همه چیز در برابر چشم هایم با کم ترین سرعت ممکن در گذر بودند. باد شدیدتر شد و گرد و خاک زیادی به آسمان رفت. هر دو به سرفه افتادیم و پشت به باد کردیم تا این گرد و خاک آرام بگیرد. لباس هایمان حسابی خاکی شدند. شیدا با خنده گرد و خاک رو از روی لباسش تکان داد و گفت: وقتی طبیعت پاسخ میده. بیا بریم تا طوفان به پا نشده.

چرا این لبخندش یک طور عجیبی بود؟ چرا حس میکردم باید با گریه سر خاک مادرش برسد و اینطور نبود؟ این لبخند… خیلی آرامش داشت. کنار شیر آب استادیم شیدا کفش هایش را تمیز میکرد و من هم کمی با دست آب زدم به سر و صورت و موهایم.

شیدا پرسید: به نظرت بابابزرگ خیلی ناراحت میشه؟

-: واسه چی چطور؟

شیدا ایستاد و موهایش را به زحمت زیر شالش مرتب کرد: واسه نیومدن بابا. یعنی دعوام میکنه؟

لحن مظلومش باعث شد به خنده بیفتم: آخه چرا دعوات کنه؟

به سمت ماشین راه افتادیم. شیدا با حالت بامزه ای شانه هایش را بالا انداخت و گفت: چمیدونم… خاطره های من از بابابزرگ چیزای شادی سراغ نداره.

همه چیزش مثل گذشته بود. حتی لبخند و بیخیالی اش.

-: بعد از فوت خانوم جون همه چیز عوض شده. خودت باید ببینی. حالا فکر کن با این همه بچه و نوه توی همون عمارت با همدیگه زندگی میکنیم. دیگه آقاجون محمدخان زندوکیلی سابق نیست. همه چیز خیلی… تغییر کرده.

شیدا پوزخندی زد و گفت: عجب عجب پس بعد فوت مامان محمدخان زند شده آقاجون… هعی.

حس کردم این حرفش بیشتر از شوخی بود. برای همین هم بازویش را گرفتم و سمت خودم چرخاندمش: هی هی هی واستا ببینم دختر… منظورت چیه؟

شیدا چشمهایش را در حدقه چرخاند: هیچی.

شانه هایش را گرفتم و جدی تر از همیشه گفتم: شاید واسه تو خیلی دور باشه و عجیب ولی برای من این همه سال قد یه چشم به هم زدن بود… شیدا ما هنوزم رفیقیم خب؟ مثل همون بچگیا… واقعا بابات به خاطر کارش نیومد یا به خاطر آقاجون؟

شیدا زد روی شانه ام. طوری که میخواست با این حرکت موافقت خودش را با جمله «هنوز هم با هم رفیقیم» اعلام کند: باور کن خودمم نمیدونم. الان بیشتر مشتاق شدم محمدخان زند رو از نزدیک ببینم.

سرم را تکان دادم و دنبالش راه افتادم. تا خود خانه سر و صدا کردند. بالا بردن صدای آهنگ هم بی فایده بود. آخر سر کیوان با تشر به یلدا گفت کمتر جیغ بزند. ولی یلدا با اخم برگشت سمت شیدا و با شوق درباره خواننده مشترک مورد علاقه شان حرف زدند. رسیدن به خانه همان و جاری شدن سیل بغل ها و بوسه ها و اشک ها همان. شیدا مثل یک یادگاری باارزش در آغوش عموها و عمه ها میچرخید و با عشق چلانده میشد. شیدا با لبخند با همه احوال پرسی میکرد. انگار نه انگار که 10، 11 سال از آن ها دور بوده. خیلی خوب همه را میشناخت. واقعا 10 سال فقط یک عدد بود. عمه توران شیدا را جوری در آغوشش گرفته بود که داشت له میشد. اما شیدا محکم عمه توران را بغل کرد و اشک هایش را پاک کرد. میدانستم همه با دیدن شیدا، تنها کسی که در این دنیا انقدر شبیه عمه لیلا بود شوکه شدند. عمه لیلا عین یک داغ در دل خانواده بود و هر وقت اسمش می آمد، یادش و خاطره هایش برای همه زنده میشد. عمه مژده با لبخند شیدا را از آغوش عمه توران بیرون آورد و گفت: آبجی خانوم بچه رو چلوندی بسه دیگه. بیا خاله جون بیاید بریم داخل.

کیوان که داشت چمدان ها و وسایل شیدا را از پشت ماشین سیروان بیرون میآورد داد زد: نمیدونید این دست فرمون فرهاد چقدر مزخرفه، نزدیک بود تصادف کنیم توی راه.

مامان بد نگاهم کرد. گفتم: دروغ میگه بخدا! این مارمولک یه روده راست توی شکمش نیست مامان.

یلدا گفت: آخ آخ زن عمو اگه کمربند نبسته بودیم صاف میرفتیم توی شیشه.

شیدا دسته ی یکی از چمدان هایش را گرفت و ریز خندید. انگار کسی اینجا قصد نداشت از من دفاع کند. فرزاد دستش را دور کمرم انداخت و گفت: آقایون خانومای خائن حق ندارین از دست فرمون شوماخر فرهاد ایراد بگیرید. همه خندیدن و راه افتادند به سمت خانه…

(ادامه در قسمت بعد…)

جمعه 11 تیر 1400

2 دیدگاه روشن شیدایم کرد (قسمت دوم)

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی