شیدایم کرد (قسمت سوم)

آنچه گذشت: 1 ، 2

سیروان بزرگترین چمدان را برداشت. از کنار شیدا رد شد و گفت: شیدا چی ریختی تو اینا؟

شیدا گفت: ای وای اون توش شکستنیه سیروان مواظب باش!

کیوان گفت: ظرف و ظروف آوردی؟

شیدا خندید و گفت: نخیر سوغاتیای شماس.

کیوان چمدانش را گذاشت زمین و به سمت سیروان دوید. چمدان بزرگ را از دستش کشید و گفت: تو رو خدا بده سیروان جان تو خسته ای.

سیروان یک لحظه دسته ی چمدان را رها کرد و دست های کیوان از شدت سنگینیش آویزان شد. فریبا گفت: ای وای کیوان دستت درد میگیره بزار سیروان بیاره.

-: شما به فکر من باش عزیزم.

فریبا دست سیروان را کشید و گفت: خیلی خب عزیزم خودتو لوس نکن بیا منم میگیرم با هم ببریم.

-: نه بابا اونقدرام سنگین نیست.

سیروان و فریبا همینطور که حرف میزدند رفتند. شیدا کیفش را پشتش انداخت و یک کیف دوربین هم انداخت دور گردنش. فرزاد دست در جیب به همه دستور می داد و شیدا غش غش میخندید. کیوان نشست روی زمین و گفت: من دیگه پا نمیشم.

یلدا با پا لگدی محکم به پایش زد: پاشو جمع کن خودتو پسر گنده. من و فرزاد زورمون نمیرسه به چمدون. تو و فرهاد باید ورش دارید.

برای اینکه زودتر از این سر و صدا خلاص بشویم چمدان دیگر را برداشتم: بسه بابا من برمیدارم.

کیوان آخرین چمدان که از همه کوچیکتر بود بلند کرد و گفت: این یکی چقدر سبکه.

شیدا موهایش را از جلوی چشم هایش کنار زد: اون لوازم آرایشی و بهداشتیه.

کیوان با مسخرگی هینی کشید و گفت: یا خود حافظ شیرازی.

یلدا دوربین را از دور گردن شیدا برداشت و گفت: تازه کمم هست. بریم تو بچه ها… بریم که هزار تا کار داریم.

شیدا با لبخند پشت سر بقیه وارد خانه شد. اقاجون مثل همیشه روی مبل سلطنتیش نشسته بود. ابهتش واقعا مثل خود لطفعلی خان بود. اما خب دیگر این پیرمرد مثل سابق نبود. خبری از آن همه اخم و دستورات و فرمایشات و خورده فرمایشات نبود. به قول بابا از آن خان و خان بازی افتاده بود. بالاخره سنی از او گذشته بود. شاید هم به همین خاطر بود که امسال خودش شخصا به بهرام زنگ زد. و خب این نیامدنش به نظرم کمی ناجور شده بود. حالا برای همه مشخص شده بود که حتی بعد این همه سال بهرام هنوز هم مردن زنش را از چشم “این مرد” میداند. و این پیش داوری، خیلی هم بی راه نبود. شیدا در برابر آغوش کشیده شدن آقاجون و ابراز محبتش خیلی سرد بود. همه از این برخورد سردش جا خوردیم. اما آقاجون با مهربانی روی موهایش را بوسید و نگاهش کرد. شیدا با بی تفاوتی سلام کرد و گفت: بابا به خاطر کارش نتونست بیاد.

آقاجون با لبخند گفت: سرش سلامت باشه گلم… با بچه ها برید استراحت کن.

شیدا سری تکان داد و چشمی زیر لب گفت. نخیر! این دختر یک چیزیش شده بود. بوی شیرینی و حلوا در خانه پیچیده بود. مردها و کارگران مشغول چیدن صندلی هایی اطراف سالن پذیرایی بودند. نگاهم را از تزئینات سیاه گرفتم و به بچه ها که پچ پچ کنان از پله ها بالا میرفتند نگاه کردم. شیدا عینکش را برداشت و به پله ها نگاه کرد: اوه اوه چقدر بزرگه اینجا!

-: بزرگ و شلوغ!

کیوان در ادامه ی حرفم گفت: شلوغ و پر سر و صدا!

شیدا پشت سرم آمد و گفت: چند طبقه اس اینجا؟

-: سه طبقه اس. طبقه اول اتاق بچه هاس. طبقه دوم اتاق بزرگترا طبقه سومم یدونه اتاق آقاجون و کتابخونه مخصوصش.

-: ولی خیلی قدیمی به نظر میاد.

فرزاد از روی نرده ها آویزان شد: تازه اون اوایل که اومدیم واسه بار سوم بازسازی شد.

شیدا به لوستر بزرگی که درست از وسط سقف آویزان شده بود نگاه کرد و نگاه حیرت زده اش تا پایین دنبال بلورهایش کشیده شد: واو قصر واقعیه! باغ بیرون هم خیلی بزرگه. آخ آخ از نفس افتادم.

 روی پله ها افتاد و خودش را تند تند باد زد.

یلدا با خنده گفت: فرزاد تو که وسیله دستت نیست بپر کولش کن.

فرزاد گفت: برو بینیم بابا خودش پا داره میاد.

شیدا گفت: وای بچه ها عین مهمون باهام رفتار نکنید لطفا. راستی شبا جرئت میکنید برید توی حیاط؟

کیوان گفت: یه بار فرزاد رفت گم شد خودشو خیس کرد از ترس.

فرزاد دنبالش دوید و گفت: کارای خودتو خاطره نکن واسه اینو اون.

کیوان به قول یلدا مثل پلیکان ها جیغ کشید و روی پلکان مارپیچی پرواز کرد. چمدان ها را دم در آخرین اتاق ته راهرو گذاشتیم. یلدا در چوبی و تیره رنگ اتاق را باز کرد و به سمت ما چرخید: بفرما به اتاق جدیدت خوش اومدی!

شیدا جست و خیز کنان وارد اتاق شد و همه جا را با ذوق نگاه کرد. چمدان ها پایین تخت گذاشتیم و به اتاقی نگاه کردیم که حالا خیلی متفاوت بود. کمد لباس ها و میز آرایش و میز تحریر سر جای خودش بود. تنها چیزی که عوض شده بود پرده ها و روتختی های قدیمی اتاق بودند. ترکیب صورتی طوسی کاغذ دیواری هایی که هنوز بوی رنگ و چسب میدادند، روح زندگی را به اتاقی که سال ها خالی بوده، داده بودند. شیدا چشم از ترکیب اتاق برنداشت و وسایلش را همانطور روی تخت رها کرد: وای چقدر اینجا قشنگه بچه ها.

یلدا بغلش کرد و گفت: قابلتو نداره عزیزم. اتاق خودته.

در واقع اتاق قبلی عمه لیلا بود. قبل از اینکه مثل بقیه ی فرزندان خانواده ازدواج کند.

شیدا در سرویس را باز کرد و غش غش خندید: وای اینا چی ان دیگه؟ شمع و گل چی میگه اینجا؟

کیوان نگاهی به داخل انداخت و گفت: سلیقه شخمی یلدا خانومه عین سرویس عروسا کرده اینجا رو.

یلدا یکی زد پس گردنش و گفت: خیلی بی ادب شدی ها هی هیچی بهت نمیگم!

شیدا داخل رفت: خیلی قشنگن.

فرزاد گفت: آره انقدر قشنگه که کسی دلش نمیاد اینجا بر…ینه.

سیروان گفت: بسه دیگه اه نکبتای جلبک گمشید برید پایین دوتاتون. تو هم لباس عوض نکن فکر کنم باید بریم دنبال بلندگوها.

سری تکان دادم و به یلدا و شیدا نگاه کردم که با ذوق از در و دیوار عکس میگرفتند. یلدا گفت: یکمی لباس تو خونه واست گذاشتم تو کمد و چند تا شال و روسری و مانتو به انتخاب خودم.

-: وای یلدا چقدر قشنگن اینا دقیقا باب سلیقه خودم.

-: خیلی خب یکمی استراحت کن. واسه ناهار میام دنبالت. راستی منم اون اتاق روبه روییتم. متاسفانه هم اتاق کیوان. اگه کاری داشتی باهامون یه ندا بدی خودمو رسوندم.

شیدا نگاهی به دور و برش انداخت: این از عالی هم عالی تره!

و با تمانینه و آرامش مخصوص خودش، گل هایش را برداشت و به سمت گلدان بزرگ روی میز رفت. بعد از خوردن ناهار در فضای خانواده در جو شادی که از حضور شیدا ایجاد شده بود همگی سخت مشغول کار شدند. خدمتکارها مشغول چیدن میوه و شیرینی ها در دیس هایی بزرگ بودند و مردهای جمع صندلی و میزها را مرتب میکردند. بعد یک استراحت یک ربعه تیشرتم را با پیراهنی سورمه ای رنگ عوض کردم و بیرون رفتم. نوای سوزناک نی و بوی عود ترکیب آرامش بخشی در عمارت ایجاد کرده بود.

فرزاد که در تلاش برای رها کردن خودش از دست بچه ها بود، با دیدنم داد زد: وای تو رو خدا بیا این توله سگا رو از من جدا کن. سرمو بردن.

 در اتاق را پشت سرم بستم و با خنده به سمتش رفتم. بچه ها را از دست و پایش جدا کردم: عمه مژده و عمه توران بفهمن به بچه هاش گفتی توله سگ پوستتو میکنن. مگه تو بچه ای که سر به سرشون میزاری؟

«نیما» پسر عمه توران که بین بچه ها از همه بزرگتر بود با غرور جلو آمد: من بچه نیستم 11 سالمه. من نمیخوام پیش بچه ها بمونم توی اتاق.

«مانی» و «مینو» هم به تقلید از برادرشان شروع کردند به مخالفت.  «ترانه» و «هلیا» و «آریا» بچه های قد و نیم قد عمه مژده که آرامتر بودند با لب و لوچه ی آویزان به اتاقشان برگشتند. ولی بچه های تخس عمه توران سر و صدا راه انداختند.

کیوان از اتاقش بیرون جهید و با لحن محکم تشر زد: برید تو اتاقتون بینم… توله سگا. یه الف بچه واسه من زبون در آورده.

مینو زبان درازی کرد و گفت: به مامان میگم حرف بی ادبی زدی بهمون.

مانی گفت: منم میگم.

نیما سینه سپر کرد و جلو دوید: اصن به تو چه؟

کیوان به جلو خیز برداشت: برید تو اتاقتون بینم توله های زبون دراز. همینه ننتون حریف شما بی ادبا نمیشه دیگه.

فرزاد گفت: اووو بابا ابهت بابا قدرت!

کیوان گفت: یلدا رو ندیدی؟

-: چرا رفتش اتاق شیدا.

در اتاق شیدا را زد و گفت: یلدا؟

صدای فریبا آمد: بله؟

کیوان گفت: نمیاید پایین؟

یلدا گفت: خب بیاید تو یه لحظه.

کیوان با مسخرگی یاالله گفت و در را باز کرد. شیدا نشسته بود روی تخت و کوهی از لباس و وسایل دور و برش ریخته بود. فریبا و یلدا هم بالای سرش ایستاده بودند. فریبا به ما نگاهی سرزنش بار انداخت: عه عه شماها چرا رنگی پوشیدین؟

فرزاد نگاهی به خودش کرد: تیره اس خو

گفتم: بابا حس بدی میده بهم رنگ مشکی.

فریبا گفت: بیخود بیخود همین الان میرید لباساتونو عوض میکنید. اقاجون ناراحت میشه.

شیدا گفت: دیگه دارید خیلی دراماتیکش میکنید.

فریبا نشست کنارش: شیدا جان عزیز دلم آقاجون رو رسم و رسومات حساسه. حتی  اگه دوست نداری هم واسه اون رعایت کن.

و به نشانه تمام کردن این بحث از اتاق بیرون رفت.

شیدا موهایش را پشت گوشش انداخت. تکه موی مزاحمی جلوی چشمش برگشت: اگه مامان منه و من باید ناراحت باشم که نیستم. این چه اصراریه که بابابزرگ هر سال مراسم به این بزرگی واسه سال مامانم میگیره و اصرار داره همه مشکی بپوشن؟ چند سال گذشته؟ ده سال! واقعا به نظر من اینکارا فقط ریخت و پاشه…(زمزمه کرد) حالا انگار چیزی عوض میشه با اینکارا.

همه سکوت کردیم. غم عمه لیلا برای همه خیلی سخت بود. حتی به قول شیدا بعد از گذشت این همه سال…

یلدا گفت: والا ما هم نمیدونیم و اصلا راضی نیستیم انقدر به همه سختگیری بشه. به فریبا محل نده و هر جوری میخوای لباس بپوش. فقط یه چیز خیلی روشن نباشه. بیا این و بپوش با این شال. درسته ما تو خونه راحتیم ولی مهمون غریبه از بیرون داریم…پس… آها همینجوری بپوشیش اوکیه.

فرزاد گفت: البته همه از ترس عمه شهناز این چیزا رو رعایت میکنن. وگرنه که…

کیوان گفت: آره خدا کنه امروز حالش خوب باشه و خیلی گیر نده به ماها. اصلا حوصله ندارم. الانم باید برم دنبالش میدونم از خود اونجا تا خونه یک ریز خورده فرمایشات میکنه.

 با بچه ها از اتاق بیرون رفتیم. به فرزاد گفتم: تو هم برو با کیوان.

فرزاد به تندی گفت حوصله ندارد و بیخیال از پله ها پایین رفت.

کیوان سوییچ را دور انگشتش چرخاند و گفت: همه واسه ما پررو شدن حالا… بیخیال خودم تنها میرم.

باشه ای گفتم و تا دم در دنبالش رفتم. به سارا پیام دادم که آماده باشند. سالن پذیرایی مرتب چیده شده بود. تعدادی از مهمان ها هم رسیده بودند. داشتند پذیرایی میشدند. خانومها به آرامی قرآن میخواندند و مرد ها به صفحه ها خیره بودند و آیه ها را زیر لب زمزمه میکردند. طوری که صدای پچ پچ آرامی به گوش شنونده میرسید. دستم را داخل جیب هایم فرو کردم و به سمت حیاط رفتم. به ریسه ها پرچم های سیاه و چراغانی ها نگاه کردم و بوی اسفند و عود را ته ریه هایم فرستادم. اگر تا الان برایتان روشن نشده که توی این خانه کی به کیه؟ ایرادی ندارد. من راوی این داستان هستم و قرار است همه چیز کم کم تعریف بشود…

ادامه دارد…

قسمت بعد: جمعه 18 تیر 1400

4 دیدگاه روشن شیدایم کرد (قسمت سوم)

  • هر چی می‌گذره هم زودتر به آخرش می‌رسم و هم بیشتر عطش قسمت بعدی رو دارم 🙂
    راستی اون دفعه یادم رفت بگم، اینکه رنگ دیالوگا رو متفاوت می‌زنی خیلی تجربهٔ بصری خوبی ایجاد می‌کنه و به راحتی می‌شه تمایز بین متن و گفتگو رو قائل شد و خیلی خوندنشو راحت‌تر می‌کنه 🙂

    • با تشکر از تنها همراه همیشگی این داستان :))
      چند بار امتحان کردم تا قلقش دستم اومد. حالا که گفتید، دیگه خیالم راحت شد تو انتخاب و وسواس برای انتخاب رنگ و فونت درست عمل کردم!

  • چرا ادامه‌شو دیگه نذاشتی؟ 🙁

    • متاسفانه مشغله زندگی من رو به بدترین حالتی از «بزرگسالی» تبدیل کرده که هیچوقت دلم نمیخواست بهش دچار بشم. دارم کم‌کم نوشتن رو از یاد میبرم. اما به زودی برمیگردم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی