شیدایم کرد (قسمت چهارم)

آنچه خواندید: 1، 2، 3

خاندان زند از خانواده های سرشناس شیراز بود. یکی از بزرگ ترین تولیدکننده و صادرکننده فرش دستبافت اصیل ایرانی. این شغل خانوادگی از پنج نسل قبل درست شده و دست به دست گشته بزرگتر شد، و تحت نظارت پسرهای خانواده و شوهر دخترهای محمد خان بود. البته همین اول بگویم که عمه ی بزرگ، شهناز بانو به کل از همه ی بچه های محمدخان جدا بود. خانواده عمه شهناز سالها پیش، کمی بعد ازینکه خانوم جان از غصه ی مرگ ته تقاریش تحمل نکرد و از دنیا رفت، برای همیشه به سوئد مهاجرت کردند. شوهر عمه شهناز که مرد عجیب و مرموزی بود، همانجا کسب و کاری برای خودش راه انداخت. کسی از چند و چون کارهایش در جریان نبود. اما برگشت ناگهانی سیروان به ایران میتواند این فرضیه را ثابت کند که هر چه بود، کاری نبود که سیروان قبول کند و ادامه اش بدهد. یک ماه بعد، عمه شنهاز و دخترش سارا هم برگشتند. قرار بود سیروان را راضی به برگشت کنند. اما پسر بزرگ خانواده خیلی وقت بود که پایش توی گل عاشقی گیر کرده بود. و این، خشم عمه شهناز را دوبرابر کرد.

عمه مژده بعد عمه لیلا ست. خانواده ی آرامی دارند و تقریبا از تمام جنجال های خانوادگی دور بودند. آشنایی عمه مژده و شوهرش در دوران دانشجویی بود. بعد از تمام شدن درسشان، ازدواج کردند و خانه ی کوچکی در داراب داشتند. ترانه و هلیا و آریا آرام ترین نوه های فامیل اند و ما منتظر بودیم تا ببینیم بچه بعدی که قرار بود بیاید به قول فرزاد مثل اقارضا ماست میشود یا نه؟

عمه توران و آقاعلی هم سه بچه قد و نیم قد دارند که به تنهایی خانه را آتش میزدند. عمه توران از آن زن های با سیاست است. به همین خاطر هم اداره امور داخلی عمارت و سرک کشی به کارها دست ایشان بود. عمو ناصر و زن عمو الهام هم پدر مادر یلدا و کیوان هستند. اختلاف سنی یک سال با یلدا و دوسال با کیوان ما را دوست های صمیمی تبدیل کرده و شیطنتی نبود که یکی از ما سه نفر نقشی در آن ایفا نکرده بودیم. شیطنت و خرابکاری های ما همیشه به دست فریبا جمع و جور میشد. فریبا مثل خواهر مهربانی بود که همه جوره هوایمان را داشت. فریبا تک دختر و عزیز دردانه عموی بزرگم منصور خان و دومین نوه خانواده است که با قبول شدنش در رشته ی پزشکی دانشگاه شیراز یک افتخار بزرگ به افتخارات خاندان زند اضافه کرد.

و اما وحید خان… فرزند سوم خانواده و نگار خانوم والدین بنده و فرزاد. چیز هیجان انگیزی درباره ی خانواده ما وجود ندارد. خانواده آرامی بودیم. فرزاد دو سال از من کوچکتر است و اگر موهای تیره و چشم و ابروی مشکی را حساب نمیکردیم، در هیچ چیز دیگری مثل هم نبودیم. فرزاد قدبلندتر، باهوش تر و زرنگ تر بود. من بچه ی آرام و مطیع پدر و مادر بودم. فرزاد کامپیوتر میخواند و من پرستاری. فرزاد هنوز هم عاشق کامپیوتر است و گیم از زندگی اش جدا نمیشود. من فرزند صالح بودم و فرزاد از همان اول شیطان بود. گاهی دوست داشتم به اندازه ی فرزاد بیخیال باشم. اما من «فرزند ارشد هستم» و گاهی گذشتن از چیزهایی که دوست داشتم، سخت بود اما چون به «صلاح» بود، باید تحملش میکردم. دنیای من در تعدادی کتاب و دوستانی انگشت شمار خلاصه شده بود. و با اینکه شخص اول این قصه من هستم باید بگویم چیز جالبی درباره من وجود ندارد که بخواهید بدانید. فعلا…

عمه شهناز بعد سالها بالاخره به ازدواج فریبا و سیروان رضایت داد. ولی این رضایت مانعی برای آتش انداختن وسط زندگی این دو نفر نمیشد. همه از کینه ی عجیب عمه شهناز نسبت به بابا و عمو منصور خبر داشتند. هر جایی که می آمد جو سنگینی حاکم میشد. کسی نمیتوانست روی حرفش حرف بزند. الا دو نفر… بابای من و عمو منصور. و بعد سیروان. همه چیز خیلی زود تغییر کرد. به هر حال ما نسل جدیدآمدیم تا یک خط قرمز بکشیم روی این استبداد و حاکمیت های بی جا.

خودم را معرفی نکردم. من… با شنیدن صدای در از قدم زدن ایستادم و به لندکروز نوک مدادی که روی مسیر سنگریز پیش میآمد نگاه کردم. عمه شهناز دماغش را با دستمالی گلدوزی پوشانده بود و با نگاهی تیز به اطراف از ماشین پیاده شد. با قدم های محکم به سمتم آمد. از پشت عینک دودیش نگاهم کرد و گفت: آقاجون کجاست؟

دستهایم را از توی جیبم درنیاوردم. می دانستم این کار «زشتم» از نگاه تیزبین عمه شهناز دور نمیماند و گزارشش در اسراء وقت به گوش آقاجون میرسد. خب… کارم آنقدرها هم «غیرعمد» نبود. بیخیال گفتم: آقاجون توی سالن نشستن.

عمه شهناز سری تکان داد نق نق کنان، مانتوی بلند مشکی براقش را از جلوی پاش کنار زد. همینطور که دور میشد با بادبزن خودش را آرام باد زد و داخل رفت. پله ها را پایین رفتم. کیوان با اخمی برجسته رو پیشانی نگاهم کرد گفتم: دستت درد نکنه. سوویچ رو بده به فرزاد.

کیوان حلقه سوویچ را توی انگشت اشاره چرخاند و گفت: جبران کنی برام قوربونوم بیری!

-: کوفت! بی مزه!

«سارا» با لبخندی پهن به سمت من چرخید و سعی کرد بدون سقوط از ماشین پیاده بشود: سلام خسته نباشی عزیزم!

دست های باریکش را گرفتم. به صدای پوزخند کیوان اهمیتی ندادم: سلام… آخ مواظب باش. مگه مجبوری کفش به این پاشنه بلندی بپوشی دختر؟

سارا عینک بزرگش را روی موهای لخت مشکیش گذاشت و با ناز گفت: وا خب دوست ندارم کنارت قد کوتاه به نظر بیام.

این حرف برای دختری که بالای 160 سانتی متر قد داشت، کمی خنده دار بود! من می گفتم قدش از متوسط قد ایرانی ها بلندتر هم هست. اما سارا اصرار داشت خودش را از همه نظر با من مطابقت بدهد. حتی اگر اندازه قد باشد. به نظر من کار بیهوده ای بود. 174 سانت برای من زیادی بود و نیازی نبود تا خودش را به من برساند. اما سارا اینطور دلش میخواست و من برای قانع کردنش حرفی نداشتم.

دستش را روی شانه هایم گذاشت و گونه ام را آرام بوسید. با خجالت و استرس مسیر ورودی خانه را نگاه کردم و گفتم: عه زشته سارا نکن.

سارا اخمی ساختگی کرد و چشمهایش را در کاسه چرخاند: زشت چی چی؟ یه ماه دیگه قراره نامزد کنیم دیگه همه خبر دارن.

-: میدونم الان همه میدونن که با همیم. ولی خودت از اخلاق مامانت که خبر داری. در واقع مشکل عمه است. من آدم سخت گیری نیستم.

لبخندی به رویش پاشیدم. اخم هایش را باز کرد و متقابلا لبخندی زد. با نگاه سرزنش باری به موهایم خیره شد: باز که موهاتو اینجوری کردی. یکم مرتب تر (با دست همه را در جهت دلخواهش شانه زد) اینجوری بیشتر بهت میاد.

آرام اعتراض کردم: اینجوری کلا بهم ریخت… تو برو داخل من الان میام.

سارا لبخندی زد و با تمانینه به سمت ورودی خانه رفت. با نگاه رفتنش را دنبال کردم. وقتی دامنه ی مشکی رنگ مانتوی بلندش در تاریکی سالن ناپدید شد، دوباره موهایم را توی شیشه ی ماشین به حالت قبل برگرداندم. این نسخه ی 22 ساله ی من است. به اندازه بقیه بچه ها چشم و ابروی مشکی و موهای لخت مشکی را به ارث برده ام. آن روزها کمی خجالتی تر از الان، مقدار زیادی وابسته و به اندازه ی کافی (حتی کمی بیشتر به عنوان یک پسر 22 ساله) احمق بودم! از گفتنش خجالتی ندارم. یادآوری خاطرات برایم مثل دیدن فیلمی بر روی صفحه ی سینما ست. با شنیدن اسمم با صدای تازه ای در عمارت به عقب چرخیدم. این اولین اشتباهم بود…

ادامه دارد…

2 دیدگاه روشن شیدایم کرد (قسمت چهارم)

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی